قرمز

شهريار شفيعي
shafiee_sha@yahoo.com

آن چه مي‌گويم، نه اعترافي است براي رهايي از عذاب وجدان و نه جهت تحريك عواطف و همراهي‌سازي مخاطب ادا مي‌شود. اين نه يك بيانية سياسي است و نه يك تحليل تاريخی. هدف به هيچ روي تزكيه و آرامش نبوده و اعتراف ـ به معني مذهبي آن ـ در اين مقال، به كل بي‌معناست. آن چه مي‌گويم تنها يك حديث نفس است. بيان صادقانه‌اي از آنچه رويداده. در پايان شايد شما مرا گناهكار ندانيد و يا حتي برايم دلسوزي كنيد كه قرباني بود‌ه‌ام. اما به هر روي از نظر من، قرباني بودن هم گناه است. در نهايت از شما خواستار آنم كه در داوري خود هيچ ترحمي، بر من روا نداريد. اما اگر لحظه‌اي از شجاعت ديديد آنرا باور كنيد، که شايد تنها همان بوده که مرا تا به اين جا کشانده و بس.
به هر حال اين انتخاب من بوده. در واپسين تحليل من همين بوده‌ام و دگر هيچ.

***
صداي عربده چون رگبار گلوله تن‌پوش هوا را مي‌شكافت، چنان که حتي تک‌تک مويرگ‌هاي گوشم از ميان شکاف‌ها سرخ ديده مي‌شدند. اين سرخي در هواي سرد جنگل‌هاي بالكان طعم قنديل‌هاي يخي مي‌داد، كه گاه‌گاه يكي رها مي‌شد و در قاب‌بندي ذهنم صداي سقوط را هيجي مي‌كرد.
نفس يك تاب و دو تاب خورد و سپس در سينه حبس شد تا سفيرگلوله‌ها را تاب آورم. ناخودآگاه چون فنر سر پا شدم و پس از آن كه دست و انگشتانم منقبض شدند، صداي چند حيوان درنده از دندان‌هاي كليد شده‌ام رگبار شد. دوباره در پشت كنده درخت سنگر گرفتم. اين‌گونه گلوله‌هاي "چتنيك‌ها" فرصت رسيدن به من را نيافتند.
اين داستان از سرخي پگاه تا آن زمان ادامه داشت كه نمي‌دانم كِي بود. تنها اين مقدار به‌ياد دارم كه از سي‌ونه نفر داوطلب فقط من مانده بودم ويك قبضه مسلسل اتوماتيك بي‌سرنيزه، دو خشاب و يك قمقمه خالي و هيچي نارنجك. همه اين همه، تنها در چند ساعت، يعني شايد هم در چند لحظه يا كمي بيشتر از چند يا چون لحظه رخداده بود. به حتم چنين است و نه اين ساخته ذهن من بود و نه يك سيل مصنوعي از دست و پا و جسد و جنازه. اين بود كه دوباره بلند شدم و در راستاي همان خش‌وخشي كه احساسم يافته بود، تمام سرب‌هاي خشابم را خالي كردم، تا دست‌کم صداي خون در صف مقابل كمتر از اين سو نباشد؛ و اين تا آخرين گلوله خشاب دوم هم ادامه داشت. چنين شد که هوا هم مزه تيزي به خود گرفت. آن گاه رنگ گريزهايم در هوا غليظ‌تر شد و تصويردرختان كج و كادر نبسته‌اي كه مدام جلويم مي‌آمدند و در عوض خزه و هيزم‌هاي كف جنگل و بوته‌هايي كه از زير پايم به سوي چتنيك‌ها ‌دويدند. بي گمان نفس و توان من از يك يك آنها بيشتر بود. حاضر بودم تك به تك يا نه تك به سه و چهار هم پنجه به پنجه بشوم. اما تعداد زياد پنجه‌هاي بادكه گيس درختان را به هم مي‌ريخت نشان سرماي جنگل‌هاي بالكان در سال‌هاي دهه 90 بود، دهه‌اي كه من در آن جنگل بوسنيايي يكي بودم و شمار زياد آنها نفس مرا در باد مي‌پيچاند تا اين كه محاصره‌ام كنند. البته دقيق‌تر آن كه پايم پيچ بخورد تا محاصره بشوم. محاصره‌اي که به اسارت انجاميد. آن روز بخت يارم نبود و گرنه هيچ چتينيكي و حتي آن همه باد و درخت و قنديل‌هايي، كه مي‌افتادند تا صدا كنند، هم نمي‌توانستند اسيرم کنند. حتي "ايوان مخوف"!

***
ايوان هيكل درشتي داشت و صدايي درشت‌تر و چشماني درشت‌تر و دهني… . وقتي يقه مرا گرفته بود و با سر به بيني‌ام مي‌كوبيد مدام دهانش … . ليكن چهره من هرگز رنگ ناله به‌خود نگرفت! ايوان كه به ”مخوف“ معروف بود، به جدّ هم ظاهر و هم باطن مخوفي را، آن‌هم از قرمزترين نوعش، در چشم‌ها منعكس مي‌كرد. اما من حتي با دست‌ها و چشم‌هاي بسته تك ناله‌اي هم نكردم. باور کنيد نه ترس و نه دلهره. شايد همين خود محرك اين حيوان شد كه مرا نكشد. البته اين تنها يك فرضيه است، وگرنه شايد زماني كه متوجه شد دانشجوي سال آخر كارگرداني هستم مرا براي ثبت ماجراجويي‌هاي خود ذخيره ساخت. اما او هيچ‌گاه ندانست كه كارگرداني رشته دوم تحصيلي من بوده. به واقع يك هيجان دروني براي تجسد بخشيدن به تخيلاتم مرا به جرگه كارگرداني كشانده بود؛ وگرنه اشتغال به تاريخ همواره بر ديگر فعاليت‌هاي زندگاني‌ام ترجيح داشته. به هر روي در خصوص اين انسان مخوف آنچه بيش از همه مرا به كار مي آمد روانشناسي بود. آن‌هم از نوع حيواني آن. براي آن‌كه سخنم برايتان ملموس‌تر باشد اين تكه از فيلمي كه از او گرفته‌ام را با هم ببينيم.

***
چشم‌هاي ايوان پلي‌پلي مي‌شد. سكر مرتعشي از شريان‌هاي متورم دستانش در تنش منتشر مي‌گشت. دندان‌هايش لحظه‌اي كليد شدند و آن گاه صداي مستهجني بين عربده و ناله از گلويش بيرون زد؛ و همزمان خط گرما تا شقيقه‌هايش دويد. گرمايي كه بيش از ضجه قرباني نگونبخت سرخ بود. حتي سرخ‌تر از حدقه‌هاي خونين بي‌چشم قرباني كه انگشتان ايوان در آن بازي مي‌كردند. تمام بدن، صدا، هوا و حتي پس زمينه تصوير اسير چهار ميخ شده، مي‌لرزيد. لرزشي بيش از سگ لرزه‌هاي "پارتيزان‌هاي تيتو" در محاصره سال‌هاي 40 ميلادي در سرماي ايدئولوژي نازيسم. اما خود اين لرزش هم براي انگشتان شق‌شده ايوان در چشم‌خانه تهي آن جوان لذت آفرين بود. چنان‌كه رگ‌هاي گردنش سيخ شده بودند؛ چانه‌اش رو به آسمان جلو آمده بود و در حالي كه رو به هوا داشت، چشمانش در پس پلك‌ها مورمور مي‌شدند. اگر در اين لحظه انزال رواني، ناگهان كسي حتي به سحو حركتي مي‌كرد و يا صدايي را باعث مي‌شد، كه تمركز او را به هم مي‌زد، بايد منتظر هرگونه واكنشي مي‌بود. در تصوير آن چه بيش از ديگر رنگ‌ها به‌چشم مي‌آمد ناله بود و ناله و صداي ناله. اين صدا در او حسي را تحريك مي‌كرد كه هرگز سال‌هاي 60 ميلادي جنگل‌هاي ويتنام را تحريك نكرده بود. نه جنگل را و نه قنديل‌هايي كه در هواي شرجي آن جا هرگز از اصل به حس در نمي‌آمدند. از اين روي، يكتا بودن چنين تحريك و حس و احساسي برايش يك سرزمين سلطان‌نشين خلق مي‌كرد كه وسعت بيروني آن از هر شيخ‌نشيني گسترده‌تر و صداهاي اندروني آن از هر حرمسرايي پر‌ازدحام‌تر بود. شايد به همين علت بود كه وقتي زن‌ها و دخترها را مثله مي‌كرد، تصوير مردمك چشمانش هيجان‌زده‌تر بود و صداي جيغ آنها نوعي خلجان نخاعي را در او تشديد مي‌كرد. آن‌چنان كه به نظر مي‌رسيد به كل نشئه است؛ ولي در همان حال هم، گاه در اثر شوك‌هاي غيرمنتظرة عصبي، ناگهان سر نيزه‌اش در دهان و ميان سينه‌هاي زنان فرومي‌نشست.
ايوان از بريدن اعضاي مردها متنفر بود! او از اعضاي قطعه قطعه شده وجود انساني مشمئز مي‌شد و اين اشمئزاز باعث زجر او مي‌گشت، و او از زجر دادن خودش لذت مي‌برد! به همين دليل در مورد مردها نخست از بيني شروع مي‌كرد. اگر ضعف و يا ناله‌اي در قرباني ظاهر مي‌شد، كه براي مخوف جذاب بود، كار ادامه مي يافت: گوش‌ها، انگشتان،… و آن‌گاه همه را در نخ پوتين مي‌انداخت. اما زبان را آخر مي‌بريد تا صداي خواهش و زاري اسير را بشنود. وقتي التماس‌هاي قرباني زياد مي‌شد، گاه براي لحظه‌اي مانند كودكي شيرخوار جمع مي‌گشت. درست مثل اين كه مي‌خواست پاهايش را توي سينه جمع كند؛ و به گونه‌اي صورت و گردنش را حركت مي‌داد كه انگار گربه‌اي خود را به چيزي بمالد. سپس درنگي كاملاً خاموش مي‌شد. يك، دو، سه ثانيه و بعد حمله مي‌كرد، مي‌زد، مي‌زد و مي‌زد تا آن‌جا كه بوي خرناس از تنش متصاعد شود.
اين نمايش‌نامة هوس‌آلود براي هر دسته از اسيران، به فراخور احوال "پال‌پوت" و ميزان قرمزي فشار خون "خمرهاي سرخ" به كرات بر روي صحنه ديكته مي‌شد. نقط سر خط، يك‌يك به خط. و سپس… خط خطي! همه جا خط خطي! روي صورت اسرا، توي گلوي جنگل، توي تصوير ذهن تو، توي بازي لنز من، توي رحم زن حامله، روي كتاب مقدس… و فيلمبرداري با اين كلوز آپ آخر تمام مي‌شد.

***
آن صبح تاريك من فقط دو چيز در دست داشتم . حلقه‌هاي فيلم و حلقه‌هاي فيلم‌. و يك چيز در سر: رساندن فيلم‌ها به دست نيروهاي خودي. افشاگري عمق جنايت صرب‌ها در متن قانون جنگل و حاشيه‌هاي سارايوو.
آن روز صبح صداي نفس‌نفس تمام حافظه‌ام را گرفته بود. به طوري كه نه زمان و نه مکان آن را به هيچ روي به يادم نمي‌آورم. صداي آن نفس‌ها چنان بود كه هنوز در خاطرات نويسندگانِ "فرار از كولاك" طنين‌انداز است. اين فرار بيشتر شبيه يك معجزه بود، فكر كنم با چوبدستي يا عصا درياي متراكم درختان را شكافتم تا به آن سوي ساحل نجات برسم، وگرنه از سر نيزه و يا قنديل و حتي تيزي سرما، كاري ساخته نبود. تا آن كه فيلم‌ها به دقت نجات يافتند. اما تأثير آن فيلم‌ها نزد خودي‌ها يك فاجعه را رقم زد. واكنش‌ها، هيجاني شديد را آبستن بود؛ يا هراس و ترسي سهمگين و يا خشمي نفرت‌آلود! برخوردها شتابزده صورت گرفت، آن‌چنان كه حتي ارائه اين سند به مراجع و مجامع بين‌المللي هم به شكل درست و اثربخشي انجام نپذيرفت. اما تأثير آن در يك سوي ديگر قطعي بود. ايوان مانند پلنگ زخم‌خورده در قفس پشيماني از نكشتن من عربده مي‌كشيد و آن قدر بي‌تاب شد كه گروهي را براي دزديدن و دستگيركردن من فرستاد. درست پيش از آن كه من به عنوان شاهد اصلي و فيلمبردار اين صحنه‌ها در صحن علني مراجع بين‌الملل ظاهر شوم، توسط ماموران ايوان ناپديد شدم. تا دوباره چشم باز كنم دست كم سه ماه گذشته بود. جنس اين سه ماه هم از نوع "تولني" بود هم "باستيلي"‌؛ با كمي چاشني زندان "الکاتراس" و نيم چاشت "گوانتانامو".
هدف ايوان يك چيز بود. رسوخ‌دادن سرماي جنگل در تن من. و براي اين كار هم زمان كافي داشت و هم مهارت لازم. آخرين بار كه استخوان‌هايم را از زندان انفرادي كشيدند بيرون، چشم كه باز كردم ديدم يك پاپيون بزرگ روي كادر تصوير بندي حافظه‌ام نقش بسته. و آن گاه تنها يك ضربه لازم بود تا صداي خوردشدن استخوان‌هاي پوك‌شده خاطرات انفراديم، و بال پروانه هر دو در هوا پران شوند.

***
مهِ تويِ تصوير، آغشته به لنزي بود فوكوس‌نشده. حتي صدا هم گاهي مبهم و گاهي بسيار تيز چون سوت ناکوک ميكروفون بود. وقتي چشم‌هاي گشاد ايوان روي من و توي صورتم تيلت مي‌كرد تنها از نوع حركات خزنده معابانه‌اش مي‌فهميدم كه از جنس تمساح و از رسته انسان است. اين عدم توان تميز تنها به خاطر دود و فضاي قاب‌بندي نشده نبود، بلكه فيلتر سرخ خون مردگي‌هاي چشم و ابرويم هم مزيد بر علت شده بود. بعد يك سطح تيره و حدوداً صاف با روندي تند شونده به طرف چشمانم پيش آمد، تا محكم صورتم به روي ميز فرود آيد.

***
من ديگر مطمئن شده‌ام كه دانشمندان درست مي‌گويند كه همه چيز دنيا در چشم ما وارانه تصوير مي‌گردد و اين ذهن ماست كه آموخته شده آنرا به‌گونه‌اي تصوير كند كه با واقعيات خارجي سازگار باشد. امروز كه تمام روز از پا آويزان بوده‌ام، مي‌بينم كه حق با ايشان است. اكنون من عادت كرده‌ام كه همه چيز را از اين سو ببينم و باز همه چيز درست است. هم سقف انفرادي، هم زمين انفرادي، هم در انفرادي، هم زنداني انفرادي.

***
يهوديان روزه مي‌گيرند طولاني. مسيحيان سخت و مسلمانان 30 روز. جين‌ها كه در کل چيزي نمي‌خورند، ولي يوگي‌ها اگر بخورند حالشان بد مي‌شود. من تا امروز فكر مي‌كردم كه يوگي‌ها افسانه‌اند و تاريخ در ثبت احوال اين موجودات اسطوره‌اي غلو كرده است. اما امروز كه پس از 4 روز غذا خوردم، من هم همه را بالا آوردم. هم غذا را، هم آن تاريخ غلوآلود را، هم سه ماه تاريكي را؛ و همه آغشته به اسيد تندي با بوي معدي.

***
يادم هست كه در يكي از كتاب‌هاي طريقت‌هاي شرقي نوشته بود، تكان‌دهنده‌ترين تصوير براي هر مرد، تصوير واقعي خود او است. من امروز كه خودم را پس از نمي‌دانم چند وقت توي آينه ديدم به حقانيت آن نوشته پي بردم. آن چه پيش رويم بود يك سايه تكيده با دو سياه‌چاله در صورت بود به نام چشم كه كسي ديگر از آن سويش به تماشا مي‌نشست. اما راستي او دقيقاً که بود؟

***
اما تنبيه من تازه شروع شده بود. نخستين قسمت سخت آن زماني شروع شد كه پس از كمي رسيدگي و نجات يافتن از مرگ، دوباره دوربين را به دستم دادند و مرا تا وسط يك دهكده كشاندند. روبروي يك قطار از زنان و دختران لرزان كه تن برهنه‌شان از چشم دوربين شرمناک بود. پروژه نسل‌كشي به تغيير نسل تغيير يافته بود. فرمان حمله كه صادر گشت…

***
قسمت پنجم تنبيه سخت من آن روزي بود كه از شهر "سريبره‌نيتزا" همان دودي بلند مي‌شد که از خيمة سوخته سرخپوستان "شايان"، آن چنان که خود من هم نفهميدم کدام يک زودتر وارد لنز من شدند: آن شهر بوسنيايي يا سواره نظام ايالات متحده به فرماندهي "ژنرال شرمن". جالب‌تر آن كه سبيل ايوان آن روز درست تاب سبيل قرن نوزدهمي ژنرال شرمن آمريكايي را داشت. همان تابي كه در تن شهر افتاده بود. پروژه تغيير نسل اين‌بار دوباره به نسل‌كشي بازگشته بود. همين قدر مي توانم بگويم كه عدسي من در بازترين حالت هم نتوانست تصويري واقعي از طول و عرض گورهاي دسته جمعي بگيرد. گورهاي…

***
معجزه خبر نمي‌كند، تنها رخ مي‌دهد. آن هنگام است كه بايد باشي و دقيق‌تر آن که درست باشي! اين‌گونه بود كه بار دوم هم موفق به فرار شدم ولي اين‌بار با دو چيز در دستانم. حلقه‌هاي فيلم و حلقه‌هاي فيلم و يك چيز در سرم: رسيدن به خودي‌ها. اين‌بار تأثيرات اين فيلم‌ها تا دور دست‌ها انتشار يافت. اما موج بازگشتي آن باز مرا در ربود و تا به خود آمدم، چون كابوسي مجسم، چشم‌هاي از حدقه در آمده ايوان تو صورتم ذل شده بودند. او دوباره مرا ربوده بود!!!! احتياج به زياده‌گويي نيست. داستان مجدد تكرار شد. با يك تفاوت: همه شكنجه‌ها اين‌بار تنها روي لنز دوربين حك مي‌شدند.

***
………………

***
………………

***
………………

***
عالي‌جناب، اين يك دادگاه نظامي است و آخرين دفاع در آن تقريباً بي‌معنا است. اما هم‌چنان‌كه هم اكنون گفته شد اين در حقيقت آخرين دفاع من است. به واقع تفهيم اتهام جاسوسي از همان لحظه نخست براي من آن قدر سنگين بوده كه گرده‌ام را شكانده و توان دفاع ندارم. زندان‌ها و شكنجه‌هاي ايوان مخوف را تحمل كردم! گرسنگي و سرما و قنديل‌هاي جنگل را تاب آوردم!! اما… ، اما تاب چنين اتهامي را ندارم!!! اين كه من توانسته‌ام 4 بار از چنگال چتنيك‌ها بگريزم و هر بار اسناد جنايات آن‌ها را با خود آورده‌ام، خود مستوجب پاداش است، نه آن كه همه اين ماجرا را دسيسه و نيرنگ بخوانيد و مرا جاسوس و خائن بدانيد. تن، بدن، چهره و روحم همه شاهد زخم‌ها و شكنجه‌هايي است كه شده‌ام. چگونه هم جاسوس آن‌ها مي‌توانستم باشم و هم اين كه آن‌ها جاسوس خود را شكنجه مي‌دادند؟! چرا بايد هر بار كه بگريزم اسناد جنايات هول انگيز آن‌ها را با خود بياورم؟ افشاي جنايات ايشان براي آن‌ها مگر چه سودي داشت كه بخواهند براي آن جاسوس اجير كنند؟! يا شايد اين نوعي معامله پرسود باشد كه قهرمانان خود را بشكنيد و بفروشيد؟!! در واپسين تحليل شما در خطاي آشكار هستيد. اين تنها شجاعت من بوده كه شما نمي‌فهميد ويا شايد نمي‌شناسيد تا بفهميد، وگرنه من جاسوس نيستم!!
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31057< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي